سپنتاسپنتا، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 24 روز سن داره

سپنتای ما، معجزه ی کوچک ما

مموش ما

سلام ببخشید دیر شد سرمون خیلی شلوغ بود.   سپنتا انگشت اشاره ش رو تا ته میکنه تو حلقش بعدش هم کلی شاکی میشه ( ازکی؟ )   وقتی دستاشو میگیریم زور میزنه تا بلند شه . کم کم داره دستاشو میشناسه و بعضی وقتا بهشون خیره میشه.   تلویزیون هم خیلی دوس داره. منم 2-3 باری بی بی انیشتن رو واسش گذاشتم، عکس العمل جالبی نشون داد و با اینکه خیلی سرحال نبود بعضی جا ها میخندید.     همچنان سپنتا تعطیله ( هفته ای 1 بار ) عکسها توی ادامه ی مطلب مثل همیشه روی عکس کلیل کنید     لب و دهنو داری؟!!! بعد از حموم یه 2-3 ساعتی میخوابه ( مث پیرمردا ) مموش در حال گوش دادن به آه...
31 ارديبهشت 1390

تعطیله

سپنتا دیگه دستاشو  پیدا کرده و تا فرصت گیر میاره ملچ ملوچ میخوردشون اونم با چه ولعی.   بعضی وقتا هم تا دستشو میکنه دهنش غلط میزنه و یه وری می افته!!!     هنوزم با مشکل تعطیلی شکمش دست و پنجه نرم میکنیم!!!!     عکساش + یه فیلم  توی ادامه ی مطلبه.... چقد خوشمززززززززست خنده ی خوشگل سپنتا سپنتای زبون دراز هوا چقد گرمه نگا داره؟؟؟؟ نیم وجبی اصلا تحویل هم نمیگیره موقع دست خوردن بدون شرح بابایی چند چندی با خودت؟؟؟؟؟   چند شب پیش موقع خواب یهو صدای ملچ ملوچ به گوشم خورد، دیدم آقا بیدارشده و با جدیت تمام سعی می کنه هر دو د...
31 ارديبهشت 1390

تولد

بعد از اون ماجرای خونه ی خاله بازم سپنتا تعطیل شد و از اونجایی که برادرم که پزشکه گفت داروی ملین ممکنه روده هارو تنبل کنه ندادیم بهش. و باز هم با مشورت برادرم ترنجبین دادیم که خوشبختانه کارگر افتاد. سپنتا خیلی به من وابسته شده حتی بعضی وقنا که بد خلقی می کنه و نمیخوابه تا میاد بغل من خوابش می بره. وقتی هم که از سر کار میام خنده تحویلم میده و تا اونجایی که بتونه با چشم دنبالم می کنه.  چند روز پیش هم رفتیم جشن تولد امیر علی ( پسر عمه ی سپنتا ) خیلی خوش گذشت. عکساشم بعدا میذارم عکسای سپنتا توی ادامه ی مطلب برای دیدن عکسای توی سایز بزرگ روشون کلیک کنید یکی از خنده های خوشگل سپنتا متعجب از برق فلاش ( البته کلی خودمو سر...
13 ارديبهشت 1390

تعطیلی

سلام از 13 بدر تاالان شکم سپنتا انگار تعطیله کلا 3 بار کار کرده!!!!  همش نگرانش بودیم و کلی هم بی قراری می کرد. فعلا که خوبه!   سپنتا دیگه داره عکس العمل نشون میده قشنگ باهام حرف میزنه و کلی سروصدا از خودش در میاره. یه روز که خیلی بی قراری می کرد دکتر گفت بهش ملین بدیم دادیم و رفتیم خونه ی خاله ش و رفتن همان و زرد کردن فرش خاله همان!!!!   فعلا خبری نیست. خبر دیگه ای بود حتما مینویسم.     ...
4 ارديبهشت 1390
1